بهرام صادقی

زنده یاد "بهرام صادقی"، ملقب به "صهبا مقداری"، نویسنده و شاعر معاصر ایرانی، نویسنده داستان کوتاه و از مهم‌ترین چهره‌های جُنگ اصفهان، در ۱۵ دی ۱۳۱۵ خورشیدی، در نجف‌آباد دیده به جهان گشود.


▪نمونه شعر:
(۱)
زیر خورشید که می‌سوزاند
در چنین ظهری بی‌آب و علف
در بیابانی گرما زده، بی‌سایه و باد
لب جاده نمی‌دانم چندی است که را
منتظر مانده که آید مگر از جائی دور.
 •••
لیکن آنها همه آرام و صبور
گوئی اندر تنشان چشمۀ سردی است روان
اندر این وقت که هر سیم پیام‌آور نیز
تن رها کرده و می‌سوزد در این دوزخ
بی که آهی ز دلش خیزد یا پیغامی.
 •••
من جدا می‌شوم از آنها فریاد زنان
می‌گریزم سوی جائی که نمی‌بینم- چشمم گریان-
جائی اندر اعماق
نفسم تفته لبم خون ریزان
پای تاول زده قلبم سوزان
چیزی اندر سر من در همه مغزم جوشان
( آه، اما نه چنان چشمۀ سردی که در آنها دیدم)
پشت من همهمۀ و نعرۀ اشباحی چند
خوب می‌دانم، آنها
-: صبر کن دیوانه
بازگرد از دل آن صحرا بی‌مرز، بی‌آبادرهی، بی‌پایان
 •••
گوش من می‌شنود زوزۀ تیری را گرم
آه، آخر به دل ظهری بی‌آب و علف
در تن من هم یک چشمه گشود
لب پر نغمۀ خویش
آب آن سرخ‌ترین آبی، پرشور و لزج
لیک با گوش من از همهمۀ گرما پر
هست از جاده صداهائی پیغام رسان
مرده اندر پی من دیگر آن شوم‌ترین بانک که آنها را بود
(صبر کن دیوانه  
(بازگرد از دل آن...)
آن صدا اما چیست؟
                  
(۲)
آه این هلهلۀ موکب شادی بخشی است
که ندانستم او کیست چرا می‌آید؟
اینک از دورترین جائی در این صحرا
از لب جاده چه جان بخش صدا می‌آید
روزها منتظرش ماندم و افسوس نگفت
کس که او کیست کجا رفت و کجا می‌آید
همه آرام‌تر از خار بیابان بودند
منتظر مانده که او همچو صبا می‌آید
من بی‌حوصله اما چه کنم همچو نسیم
دربدر ماندم و یکجا نتوانستم بود
اینک آنها در شادی خود غوطه ورند
زخمشان بر تن من ماند و به دردم افزود
لیکن اینها نکند وهم و خیالی باشد
نیست در جاده خبر از خوشی و عیش و سرود؟
بر سرم تافته خورشید چنان کوره و دشت
سربه‌سر جمله سراب‌ست و غبار و دم و دود
 •••
شاید اینک نه سرودی است نه خوش هلهله‌ای
ضجه‌ای هست که می‌آورد از جاده نسیم
شاید این موکب فرخندۀ طاعون و وبا است  
که رسیده است بر آنها و فکنده است چه بیم.

                       (۳)
با من اما نه دگر شادی و نه وسوسه است
انتظاری نه و اندوهی و رنج و تسلیم
می‌گریزم همه بی‌وقفه در این دوزخ جای
می‌گریزم سوی جائیکه نمی‌بینم- چشمانم تار
چشمۀ سرخم خشکیده و کور
بی یکی قطره شور و لزج از آنکه چنان پیش چکد
                                                           بر لب خاک
 •••
من کویری شده‌ام اینک بی‌آب و علف
در بیابانی گرما زده بی‌سایه و باد
دور از آنها که نمی‌دانم چندی است که را
منتظر مانده که آید مگر از جائی دور
وز صدائی که نمی‌دانم بود
چاوشی یا شیون
این زمان شادترین لحظۀ من!
زیر خورشید که می‌سوزاند
در چنین ظهری بی‌آب و علف
یا رب او را اگر از پای افتاد
مدهش عصمت اندوه ز کف
 •••
یا رب او گر همه بی‌خون شد و دیگر نگریخت
یار او باش که برخیزد و بگریزد باز
جاده دور است و صداها همه خاموش و هوا
عطر مرد ار طلب می‌کند از روی نیاز
 •••
یا رب اکنون تو بپاخیز که او بگریزد
تا ابد در دل این دوزخ بی‌پیکر و بند
عمر او گر همه در وحشت کرکس‌ها رفت
بر سر مانده او لاشۀ کرکس مپسند
بر تن آلوده و تاول زده؛ لب تشنه زمین
او...
بماند...
بگریزد...
آمین!


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)




منابع
www.cafecatharsis.ir
www.honaronline.ir
@afarineshdastan
دیدگاه ها (۰)

سه شعر از لیلا طیبی

ثریا قنبری

بهرام صادقی

بهرام صادقی

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ::part¹⁵"روی تخت دراز کشیدو به سقف خیره شد..خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط